کد مطلب:289387 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:153

علی بن فاضل مازندرانی
«شیخ زین الدّین، علی بن فاضل» اهل مازندران و از شهركی به نام «إبْریم» بود. («نجم الثّاقب»، ص 296)

وی یكی از شیوخ صالح باورع و ساكن نجف اشرف بود كه در حدود سال 690 ه.ق طی یك ماجرائی كه خودش نقل كرده است وارد«جزیره خضراء» شده و در آنجا با یاران خاصّ آن حضرت به گفتگو نشسته است.

«علی بن فاضل»، داستان خود را به طور مفصّل همراه با مسائلی در كتابی به نام «الفوائد الشّمسیّة» آورده است.

خلاصه ماجرا از زبان علی بن فاضل مازندرانی:

«وارد شهری از شهرهای غرب (اسپانیا) شدم، مركبهائی از بلاد امام عصر (عج) وارد آنجا شد، یكی از مسافرین آنها پیر مردی بود كه چون مرا دید گفت: نام تو چیست؟ گمان می كنم علی باشد.

گفتم آری،

گفت: نام پدرت چیست؟ گویا فاضل باشد.

گفتم: آری، چه خوب نام من و پدرم را می شناسی.

گفت: بدان كه نام واصل و وصف و خصوصیّات تو را برای من بیان كرده اند و من تا جزیره خضراء با تو هستم.

بسیار خوشحال شدم. مرا با خود به دریا برد، روز شانزدهم به آب سفیدی رسیدیم، پرسیدم اینجا كجاست؟

گفت: بحر ابیض است و آن، جزیره خضراء است، كه این آب سفید اطرافش را گرفته است و به حكمت خداوند چون كشتیها و وسائل نقلیّه دیگر دشمنان به اینجا رسند غرق می شوند و به آن حضرت دست نیابند.

سپس وارد جزیره خضرا شدیم و رفتیم در مسجد، شخصی به نام «سیّد شمس الدّین» را دیدم كه می گفت: من از نوه های امام عصر (عج) هستم. (نوه پنجم). پس از گفتگوئی به او گفتم: هرگز امام را دیده ای؟

گفت: «نه ولی پدرم نقل كرد كه صدای امام را شنیده ام و خودش را ندیده ام و امّا جدّم، هم خودش را دیده است و هم صدایش را شنیده است».

آنگاه با آن سیّد از شهر بسرون رفتیم و به پیر مردی رسیدیم، از سیّد احوال آن پیر مرد را پرسیدم، گفت: «این كوه را می بینی، در وسط آن جای خرّمی است و در آن چشمه ای است و كنار چشمه، قبّه ای است و این مرد با رفیقش خادم آن قبّه است، من هر صبح جمعه می روم آنجا خدمت امام عصر (عج) (البته با توجّه به آغاز ماجرا خود امام را نمی بیند و صدایش را نمی شنود) و در قبّه دو ركعت نماز می خوانم و كاغذی می یابم كه در آن حكم مرافعه ای را كه در هفته به من رجوع می كنند در آن نوشته، كا غذ را برمی دارم و هر چه در آن نوشته به آن عمل می كنم».

علی بن فاضل می گوید: از خادمها خواهش كردم مرا به حضور امام (عج) ببرند، گفتند: راهی ندارد، آن رفیقم به من گفت: «دستور آمده كه تو را به وطن برگردانم، برای من و تو مخالفت روا نیست». («حضرت مهدی (عج)، فروغ...»، ص 68 به نقل از «اثباة الهداة»، ج 7، ص 371)